به گزارش حوادث نیوز
زن 21 ساله که به خاطر خیانت های شوهرش دست به دامان قانون شده بود، با بیان این که وقتی پیامک های آن زن غریبه را دیدم، بیهوش شدم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: فرزند آخر یک خانواده 8 نفره هستم. پدرم در شهرستان فریمان زمین های کشاورزی داشت و از اوضاع مالی خوبی برخوردار بود.
به همین دلیل هم زمانی که 14 سال بیشتر نداشتم برایم گوشی تلفن همراه هوشمند خرید و من این گونه وارد فضاهای مجازی شدم. طولی نکشید که در یکی از گروههای دوست یابی با «متین» آشنا شدم و در همان عالم هیجانی دوران نوجوانی به او دل بستم.
این درحالی بود که به خاطر ترغیب و تشویق های خانوادهام از خوردن انواع و اقسام خوراکی ها و غذاها لذت می بردم و آن ها نیز مرا «تپلی» صدا می زدند به گونه ای که دیگر جثه ای بزرگتر از سنم داشتم و به قول معروف «هیکل» بودم.
خلاصه چهار سال از ارتباط تلفنی و پیامکی ما میگذشت ولی هیچ گاه با او در بیرون قرار دیدار نگذاشته بودم و تحصیلاتم را ادامه می دادم تا این که در رشته مهندسی رایانه وارد دانشگاه شدم.
در همین روزها خواستگاری برایم آمد و من هم موضوع را برای «متین» بازگو کردم. او هم که از طریق همان گفت وگوهای مجازی عاشقم شده بود یک هفته بعد خانواده اش را به خواستگاری فرستاد.
بعد از اولین جلسه خواستگاری، پدرم با ازدواج ما مخالفت کرد و گفت: مادر «متین» زنی سرخورده و افسرده است چراکه از لابه لای سخنانش متوجه شدم پدر «متین» چند بار به همسرش خیانت کرده و این موضوع زندگی آن ها را به آشفتگی کشانده است.
با آن که پدرم تاکید داشت که پسر چنین خانواده ای نمی تواند تو را خوشبخت کند ولی من نصیحت های پدرم را نمیفهمیدم چراکه در سن خاص هیجانی قرار داشتم و احساس می کردم او پسر آرزوها و رویاهای من است! بالاخره با همه این مخالفت ها درحالی من و«متین» ازدواج کردیم که پدرم مرا از حمایت های عاطفی خود محروم کرد.
او مدام سرزنشم می کرد که انتخابم اشتباه بوده و اصرار داشت تا مهریه ام را به اجرا به اجرا بگذارم و طلاق بگیرم!از سوی دیگر اختلافات خانوادگی من و «متین» از همان روزهای آغازین دوران نامزدی شروع شد چراکه او همواره از هیکل و قیافه من ایراد می گرفت و با لحنی تمسخرآمیز مرا «گوریل انگوری» (یکی از شخصیت های کارتونی) خطاب می کرد.
حتی هنگامی که قصد داشتند لوازم سنگینی را از زمین بردارند مرا کامیون 10 تن می نامیدند که به تنهایی این کار را انجام بدهم! در این شرایط که «متین» مدعی بود به هیکل و قیافه من در زمان خواستگاری توجه نکرده است ناچار شدم برای لاغر شدن به باشگاه بروم و رژیم غذایی بگیرم اما هیچ فایده ای نداشت.
در نهایت تصمیم گرفتم تا عمل زیبایی انجام بدهم که شوهرم مخالفت کرد. خانواده ام نیز هیچ گاه به این گونه عمل خطرناک اعتقادی نداشتند. خلاصه این ماجرا به حادترین مشکل زندگی ما تبدیل شده بود و من و متین همواره با یکدیگر مشاجره می کردیم تا این که او در یکی از پیتزا فروشی های شهر استخدام شد و خیلی زود رفتار و اخلاقش تغییر کرد.
احساس می کردم او نیز مانند پدرش به من خیانت می کند و به یاد حرف های پدرم افتادم اما خودم را دلداری می دادم که او مرا دوست دارد و چنین خطایی را مرتکب نمی شود.